می فروشنده. شرابی. نبّاذ. باده فروش. شراب فروش. خمرفروش. (یادداشت مؤلف). باده فروش. (آنندراج). جدّاد. تاجر. دهقان. (منتهی الارب). خمار. (منتهی الارب) (دهار). سبّاء. (منتهی الارب) : می فروش اندر خرابات ایمن است امروز و من پیش محراب اندرم با بیم و ترس و با هرب. ناصرخسرو. مصحفی در بر حمایل داشتم می فروشی از دکان بیرون فتاد. خاقانی. چو می در سفالینۀ می فروش ز ریحان و ریحانی آمد به جوش. نظامی. ساقی اگر باده ازین خم دهد خرقۀ صوفی ببرد می فروش. سعدی. تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت همت دراین عمل طلب از می فروش کن. حافظ. دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش کز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش. حافظ. قراری کرده ام با می فروشان که روز غم بجز ساغر نگیرم. حافظ. - امثال: غم که پیر عقل تدبیرش به مردن می کند می فروشش چاره در یک آب خوردن می کند. ؟ (از امثال وحکم دهخدا). ، می گون. سرخ: مهش مشکسای و شکر می فروش دو نرگس کمانکش دو گل درعپوش. اسدی (گرشاسب نامه)
می فروشنده. شرابی. نَبّاذ. باده فروش. شراب فروش. خمرفروش. (یادداشت مؤلف). باده فروش. (آنندراج). جَدّاد. تاجر. دهقان. (منتهی الارب). خمار. (منتهی الارب) (دهار). سَبّاء. (منتهی الارب) : می فروش اندر خرابات ایمن است امروز و من پیش محراب اندرم با بیم و ترس و با هرب. ناصرخسرو. مصحفی در بر حمایل داشتم می فروشی از دکان بیرون فتاد. خاقانی. چو می در سفالینۀ می فروش ز ریحان و ریحانی آمد به جوش. نظامی. ساقی اگر باده ازین خم دهد خرقۀ صوفی ببرد می فروش. سعدی. تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت همت دراین عمل طلب از می فروش کن. حافظ. دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش کز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش. حافظ. قراری کرده ام با می فروشان که روز غم بجز ساغر نگیرم. حافظ. - امثال: غم که پیر عقل تدبیرش به مردن می کند می فروشش چاره در یک آب خوردن می کند. ؟ (از امثال وحکم دهخدا). ، می گون. سرخ: مهش مشکسای و شکر می فروش دو نرگس کمانکش دو گل درعپوش. اسدی (گرشاسب نامه)
آنکه مشک میفروشد. (ناظم الاطباء). فروشندۀ مشک. که شغلش مشک فروشی و مشک فشانی و عطرآگین ساختن است: نسترن مشکبوی، مشک فروش آمده ست سیمش در گردن است، مشکش در آستین. منوچهری. وآن نسترن چو مشکفروش معاینه ست در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. - مشک فروش از قفا، مشک فشان از قفا. (انجمن آرا پیرایش اول). رجوع به ترکیب ’مشک فشان از فقاع’ شود. ، کنایه از خوش خلق و مهربان و خوشخو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد و ترکیب ’مشک فشان از فقاع’ شود
آنکه مشک میفروشد. (ناظم الاطباء). فروشندۀ مشک. که شغلش مشک فروشی و مشک فشانی و عطرآگین ساختن است: نسترن مشکبوی، مشک فروش آمده ست سیمش در گردن است، مشکش در آستین. منوچهری. وآن نسترن چو مشکفروش معاینه ست در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. - مشک فروش از قفا، مشک فشان از قفا. (انجمن آرا پیرایش اول). رجوع به ترکیب ’مشک فشان از فقاع’ شود. ، کنایه از خوش خلق و مهربان و خوشخو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ بعد و ترکیب ’مشک فشان از فقاع’ شود
منافق. ریاکار. (آنندراج). ریاکار. مکار. سالوس. (ناظم الاطباء) : ای امت بدبخت بدین زرق فروشان جز کز خری و جهل، چنین فتنه چرائید. ناصرخسرو. نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق این نه زرق است و بدین گفته نیم زرق فروش. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زرق و دیگر ترکیبهای آن شود
منافق. ریاکار. (آنندراج). ریاکار. مکار. سالوس. (ناظم الاطباء) : ای امت بدبخت بدین زرق فروشان جز کز خری و جهل، چنین فتنه چرائید. ناصرخسرو. نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق این نه زرق است و بدین گفته نیم زرق فروش. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زرق و دیگر ترکیبهای آن شود
سبزی فروش. (ناظم الاطباء). فروشندۀ تره. فروشندۀ گندنا. بقال: ابلهی کن برو که تره فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز. چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز. مسعودسعد. و رجوع به تره شود
سبزی فروش. (ناظم الاطباء). فروشندۀ تره. فروشندۀ گندنا. بقال: ابلهی کن برو که تره فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز. چیز باید که کار در عالم چیز دارد که خاک بر سر چیز. مسعودسعد. و رجوع به تره شود